گر دست رسد در سر زلفين تو بازم

شاعر : حافظ

چون گوي چه سرها که به چوگان تو بازم گر دست رسد در سر زلفين تو بازم
در دست سر مويي از آن عمر درازم زلف تو مرا عمر دراز است ولي نيست
از آتش دل پيش تو چون شمع گدازم پروانه راحت بده اي شمع که امشب
مستان تو خواهم که گزارند نمازم آن دم که به يک خنده دهم جان چو صراحي
در ميکده زان کم نشود سوز و گدازم چون نيست نماز من آلوده نمازي
محراب و کمانچه ز دو ابروي تو سازم در مسجد و ميخانه خيالت اگر آيد
چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم گر خلوت ما را شبي از رخ بفروزي
گر سر برود در سر سوداي ايازم محمود بود عاقبت کار در اين راه
جز جام نشايد که بود محرم رازم حافظ غم دل با که بگويم که در اين دور